خاطرات همسر یک رزمنده کاملاً معمولی از دوران دفاع مقدس
آنچه در ادامه می آید خاطرات دم دستی یک رزمنده خیلی خیلی معمولی دفاع مقدس شهرستان ماسال است که بصورت خیلی ساده به نگارش درآمده است و شاید برگی از دفتر بزرگ دفاع مقدس.
اشاره: مدتی
پیش، ده روزی برای برداشت برنج به شمال رفتم، یک شب هم مادربزرگ عزیزم
خانه ما بود، درست است که به خاطر برداشت برنج خسته بودیم ولی گفتم بروم
چند خاطره از مادربزرگ بپرسم، بنده خدا قدری کسالت داشت، چیزهای زیادی هم
یادش نمانده بود و برای همین بجز چند جمله کوتاه چیزی نگفت، عوضش پدر و
مادر گرام، یک بار دیگر خاطرات گذشته را گفتند. نوشته زیر برگردان خاطراتی
است که این دو عزیز به تالشی گفتند و من یواشکی ضبط کرده بودم، خواندن این خاطرات در هفته دفاع مقدس خالی از لطف نیست:
عروسی بماند بعد از جبهه
مادر: سال 59، من و همسرم عقد کردیم اما هنوز مراسم عروسی برگزار نشده
بود، همه چیز درست پیش می رفت و برادرم آمده بود تا کارتهای دعوت مراسم
عروسی را بنویسد، ولی همان شب رادیو اعلام کرد سربازان منقضی سال 56 باید
اعزام شوند، این خبر برنامه عروسی ما را به هم زد، پدرم می گفت چون ناصر
قرار است به جبهه برود مراسم بماند برای بعد از جبهه. خلاصه ما هم منتظر
بودیم تا زمان اعزام همسرم اعلام شود ولی تا چهل روز خبری نشد و به همین
خاطر پدرم موافقت کرد که عروسی برگزار شود. مراسم عروسی برگزار شد و من به
خانه پدرشوهرم رفتم. بعد از چند ماه زمان اعزام اعلام شد و چهار ماه و ده
روز از عروسی گذشته بود که همسرم را به جبهه اعزام کردند.
مصلحت خدا
پدر: لحظه ای که داشتم اعزام می شدم پدرخانمم در شهر آمد پیشم و به من
گفت: «حالا که داری می ری احتیاط کن و مراقب باش» گفتم: «هر چی مصلحت
خداست»، این را که گفتم دیگر چیزی نگفت.
اعزام ما از پادگان ارتش در مشهد بود، در مشهد به زیارت رفتم و به امام
رضا (ع) گفتم من برای رضای خدا آمده ام، تو هم که شرایطم را می دانی، کمکم
کن.
مادر یعنی مویهکنان، چشم به راه
مادر: همسرم که به جبهه رفت من پیش مادرشوهرم می ماندم، پنج شنبه ها مادر
شوهرم می رفت پشت خانه، می نشست، به راه نگاه می کرد و با گریه و مویه می
گفت: «اقه ناصرو، به امه را سودا بکه، پینشنبه روزه.» [1]
ناصر اولین بار بعد از هفده هجده روز برگشت، آن وقت ها در شاندرمن رسم
داشتیم وقتی دختری به خانه شوهر می رفت تا عید نوروز سال بعد نمی توانست به
خانه پدرش برود، ولی در آن سال چون او از جبهه برگشته بود من قبل از عید
توانستم به منزل پدرم بروم.
همسرم که از جبهه برگشته بود خزانه برنج را آماده کرد، به عمو احمد سپرد
زحمت کود پاشیدن به مزرعه را بکشد و خودش به جبهه رفت، این دفعه او را به
منطقه جنگی و خط مقدم فرستادند و او هم تا سه ماه نیامد. در این مدت
خانواده و فامیل شوهرم و خودم نگذاشتند که کارهای مزرعه زمین بماند و
برنجها کشت شدند.
نمی دانستیم زنده است یا نه
مادر: تلفن که نبود، ما هم خبر نداشتیم که در خط مقدم چه خبر است و ناصر
زنده هست یا نه، مجروح شده یا سالم است. هر از چندی یک تلگرافی به رشت می
زد و دو سه کلمه می نوشت که من در خط مقدم هستم یا زنده ام، بعد این تلگراف
از رشت باید به ماسال می آمد و از آنجا عمواحمد آن را می گرفت و به ما خبر
می داد. سه ماه در این وضع بودیم، هیچ خبری نداشتیم تا اینکه کی یک تلگراف
یا نامه ای برسد یا نرسد، یعنی همیشه استرس داشتیم.
نگهبانی با طعم هزار ضربه کلوخ
پدر: من داشتم نگهبانی می دادم، دشمن هم مدام منطقه را بمباران می کرد.
تمام سرم درد گرفت از بس که تکه های کلوخ به سرم می خورد، وقتی توپ و
خمپاره و خمسه خمسه به زمین می خورد کلوخ ها را پرتاب می کرد. یک کلوخ می
خورد کلاه آهنی ام جابجا می شد، وقتی درستش می کردم یک کلوخ دیگر می آمد به
سرم می خورد و باز کلاه را جابجا می کرد. گلوله ها و ترکش ها هم از کنارم
رد می شدند، نمی دانستم چه کنم، اگر دیده بانی نمی کردم ممکن بود عراقیها
نفوذ کنند، اگر دیدبانی می کردم هم گلوله بود و هم این ضربه های تمام نشدنی
کلوخ ها به سرم، نه یکی و دو تا، شاید هزارتا کلوخ به سرم می خورد.
گاوهایم را به ییلاق فرستادید؟
مادر: همسرم نامه داده بود، وقتی بازش کردند و خواندند دیدیم بعد از حال و
احوال، برای عمو احمد نوشته بود که با دست خودت فلان قدر کود به مزرعه
بپاش، پرسیده بود گاوهایم را به ییلاق دادید یا نه، یا مثلاً گاو نر من
کجاست. یعنی در نامه ها از این حرفها هم می نوشت.
مهمات در حد تیم ملی
پدر: نیروهای ما توانستند قسمتی از منطقه اشغال شده ذوالفقاریه در آبادان
را از دست عراقیها خارج کنند. من، اردشیر نسیمدوست و احمد کشاورز همراه سه
نفر دیگر برای حفظ منطقه آزاد شده جلو رفتیم، شب به گذرگاه مرگ رسیدیم،
جایی که خیلی ها آنجا شهید شده بودند. باید در سنگری مستقر می شدیم،
عراقیها در آن سنگر به مقدار باورنکردنی مهمات داشتند. با خودم فکر کردم
اگر یک گلوله یا بمبی به آنجا بخورد و مهمات منفجر شوند حتی استخوان های ما
هم پیدا نخواهند شد.
48 ساعت با نان و بیسکویت
هنوز داخل سنگر، پاکسازی نشده بود و معلوم نبود آنجا عراقی هست یا نه. ژ3
را از ضامن خارج کردم و بندش را به حال آماده به شلیک در گردنم انداختم و
وارد سنگر شدم، خبری نبود، کبریت را روشن کردم، دیدم داخل سنگر طوری کثیف
است که اصلاً جای ماندن نیست، کف سنگر پر از ته سیگاری بود، آن طرف سنگر هم
چاله ای کنده بودند و به عنوان توالت استفاده می کردند، تراکم مگس ها در
اطراف این چاله چندش آور بود، تازه کثافت ها پخش شده بود و کف سنگر هم کثیف
بود، عراقیها چقدر کثیف بودند که اینجا می ماندند.
آخرش کف سنگر یک وجب خاک ریختیم، بعد روی خاک پتو انداختیم و چهل و هشت
ساعت آنجا ماندیم، در آن مدت غذا به ما نمی رسید و ما با نان ها و بیسکویت
هایی که همراه آورده بودیم از گرسنگی فرار می کردیم. بعد از 48 ساعت آنجا
را به نیروهای دیگر تحویل دادیم.
هیچ کس از هیچ ارگانی به ما سر نزد
مادر: در مدتی که همسرم جبهه بود هیچکس از هیچ ارگان یا نهادی به ما سر
نزد که مشکلی دارید یا نه، مگر اینکه از فامیل کسی می آمد. ناصر با ارتش
رفته بود و سپاه به نیروهای ارتش سر نمی زد، ارتش هم که نمی توانست از مشهد
بیاید سر بزند. باز ما یکی دو تا گاو داشتیم و از شیرش استفاده می کردیم،
باغ سبزیجات داشتیم، مرغ و خروس داشتیم، برادرشوهرم پنج شنبه ها می رفت و
از بازار برای ما خرید می کرد، بعضی ها بودند که اینها را نداشتند و
همسرشان در جبهه بود، به آنها خیلی سخت تر می گذشت.
بعضی ها به جای دلجویی طعنه می زدند
مادر: وقتی شهید بنداد [2]
شهید شد ناصر هم در جبهه بود، بعد از رسیدن خبر شهادت شهید بنداد یکی از زن
های همسایه آمد اول یک خنده بلند طعنه آمیزی کرد و بعد به مادر شوهرم گفت:
«اقه ژن! گرمه نونی بو را مردم شینه اشتن تنو دیله تاو آدوشنه.» یعنی سید
خانم، مردم برای رسیدن به نان گرم و منفعت های مادی، خودشان را به تنور
جبهه انداختند و کشتند.
یکی از خانمهای فامیل هم که می خواست من را اذیت کند آمد به من گفت ناصر
گفته ملیحه خیلی بی عرضه است، نمی تواند کارهای مزرعه را راست و ریس کند یا
از دو تا مهمان پذیرایی کند. من همیشه می گفتم کاش شوهرم شهید نشود و
برگردد تا از او بپرسم این حرف را گفته یا نه. یک نفر هم یکبار به من گفت
تو که شوهرت نیست چطوری هر روز و شب با آن پیرزن (مادر شوهرم که خیلی پیر
بود) می مانی؟
یعنی بعضی ها به جای دلجویی و دلگرمی دادن به کسی که همسرش جبهه است اینطوری برخورد می کردند.
می دانستیم شاید برنگردیم
پدر: می دانستیم که اصلاً معلوم نیست برگردیم یا نه، البته شکر خدا در
ذوالفقاریه بدون اینکه خیلی تلفات بدهیم نیروهای ما توانستند قسمتی از
منطقه را از چنگ عراقیها در بیاورند، ولی همه جا اینطور نبود، دسته دیگری
از منقضیان 56 به سوسنگرد اعزام شده بودند، از گروهان سیصد نفری آنها بعد
از سه ماه فقط حدود 50 نفر برگشته بودند.
خود ما دو سه روز اولی که به منطقه رفته بودیم، موقع ناهار یک توپ یا
خمپاره آمد، یازده نفر از بچه ها یک جا به زمین افتادند که فکر می کنم پنج
یا شش نفرشان شهید شدند، یکی از بچه ها لباس سفیدی پوشیده بود، بقیه به او
گفتند این لباس سفید از دور خیلی راحت دیده می شود، بهتر است عوضش کنی.
همین که طرف گفت «بی خیال» یک گلوله آمد و او فقط توانست بگوید «آخ پشتم»
بلافاصله شهید شد. یک نفر دیگر هم تمام روده هایش بیرون ریخته بود، البته
زنده ماند و شهید نشد.
خاطره انگیز ترین برداشت برنج
مادر: سربازهای منقضی 56 سه ماه باید در خط مقدم می ماندند و سه ماه هم
پشت خط، وقتی سه ماه حضور همسرم در خط مقدم تمام شد به گیلان و شاندرمن
برگشت، دقیقاً همان روزهای تیرماه که هفتاد و دو تن شهید شده بودند او هم
آمد.
دفعه بعد وقتی برنج ها رسید و آماده برداشت شد همسرم هشت روز مرخصی گرفت و
به شاندرمن آمد، البته آخرهای دوره ضرورتش هم بود، آمد تا برنج ها را درو
کنیم، ولی تمام هشت روز باران بارید و هیچ کاری نتوانستیم بکنیم، [2]
دقیقاً روز هشتمی که باید می رفت آفتاب زد. ناصر گفت من می مانم و برنج ها
را درو می کنم بعد می روم. دیگر کار ما این شده بود که 4 صبح بیدار می
رفتیم مزرعه و تا 10 شب دو نفری کار می کردیم، حتی خودمان هم نمی دانیم
چطور در هشت روز توانستیم کاری را که شاید به شش هفت نفر آدم نیاز داشت
تمام کنیم و تمام برنج ها درو کنیم و بعد از خشک شدن جمع کنیم و با اسب به
انباری بیاوریم، الان به هر کس می گوییم در هشت روز دو نفری این کار را
کردیم می گوید باور کردنی نیست. کار به قدری سنگین و سخت بود که شبها
دستهای زخمی و پر از دردمان را در «کوچیه لیف» [3] می گذاشتیم، بعد حتی در خواب هم از شدت درد ناله می کردیم و صبح نشده دوباره بیدار می شدیم و به مزرعه می رفتیم.
پایان خدمت دوره ضرورت با یک خبر تلخ
پدر: بعد از اینکه برداشت برنج تمام شد چیزی هم از خدمتم باقی نمانده بود،
فقط باید می رفتم کارت پایان خدمتم را از مشهد بگیرم. دهم شهریور با
اتوبوس به مشهد رفتم، در اتوبوس رادیو اعلام کرد رجایی و باهنر شهید شده
اند، مسافرانی که در اتوبوس بودند خیلی غم زده شدند.
در محل تحویل کارت حدود سیصد نفر مثل من بودند، وقتی توزیع کارتها شروع شد
در بین سیصد نفر اول از همه اسم من را خواندند، کارتم را گفتم و با اتوبوس
اردبیل به گیلان آمدم و در پونل پیاده شدم.
برادرهایم نیز به جبهه رفتند
مادر: برادرهای من هم به جبهه رفتند، یک نفر داوطلب و یکی هم به عنوان
سرباز. آن روزها مادرم همیشه گریه می کرد، مدام رادیو را بغل می کرد و به
اخبار گوش میداد تا مثلاً بداند پسرهایش در چه وضعی هستند. برادر دومم به
عنوان سرباز به خرمشهر اعزام شده بود، موقع رفتنش هم در ماسال برایشان
مراسم بدرقه گرفته بودند که من نتوانسته بودم بروم. در خرمشهر چند ترکش به
کبد، روده ها و شکمش خورد و خیلی شدید مجروحش کرد، آن زمان شنیدم بعد از
مجروح شدن او را همراه هفت، هشت یا ده مجروح دیگر پشت یک تویوتا گذاشته
بودند، یکی پایش تیر خورده بود، یکی از یک جای دیگر مجروح شده بود و داد می
زد، خلاصه با وضعیت بدی به عقب برگردانده بودند.
بعداً برادرم را به بیمارستانی در سعادت آباد تهران منتقل کردند، آنجا
برادر بزرگترم سه ماه از او پرستاری کرد. حتی پرستارها او را بیرون می
کردند، اما او زیر تخت قایم می شد یا به هر نحوی دوباره بر می گشت و از
برادر کوچکتر پرستاری می کرد، بدنش را با پنبه می شست، سه ماه تمام آنجا
بود، نه خبری از اینجا داشت نه از خانواده اش.
من آن زمان پسر بزرگم را حامله بودم و نتوانستم به ملاقات برادرم بروم ولی
دقیقاً روزی که برادرم از بیمارستان مرخص شد و به شاندرمن برگشت مهدی هم
به دنیا آمد.
می خواستم به جبهه برگردم منصرفم کردند
پدر: خدمتم تمام شده بود ولی من تصمیم داشتم به عنوان نیروی داوطلب به
جبهه برگردم، یکی از باسوادهای منطقه که کلامش روی مردم نفوذ زیادی داشت به
من گفت: «تو چرا به جبهه می روی؟ فلانی که به جبهه می رود کارمند است،
بعداً برایش مزایا و منافعی دارد، تو چرا می روی؟ تو که کارمند دولت
نیستی.» خلاصه اینطوری من را منصرف کرد. این فرد بعدها رئیس یکی از ادارات
شهرستان شد.
رشت بمباران می شد، درِ خانه ما می لرزید
از پدر و مادر پرسیدم زمان جنگ ماسال و شاندرمن هم بمباران شد یا مثلاً آژیر قرمز می زدند که مردم چراغها یا لامپها را خاموش کنند؟
مادر: ما مگر جرئت داشتیم در خانه برق روشن کنیم؟ غروبها معمولاً چراغها
را خاموش می کردیم و وقتی هم آژیر قرمز می زدند دیگر هیچی نباید روشن می
کردیم. درست است که اینجا هیچ وقت بمباران نشد اما همان وقتی که رشت
بمباران می شد در خانه قدیمی و چوبی ما می لرزید و به شکل ترسناکی صدا می
کرد.
وقتی شهید می آوردند همه ماتم زده می شدند
و همینطور از پدر و مادرم درباره مراسمات تشییع شهدا در شاندرمن پرسیدم.
مادر: «ناصر هادی» اولین شهیدی که به شاندرمن آوردند و چون اولین شهید بود
خیلی برای مردم تازگی داشت و عزیز بود. در تشییع بعضی شهدای دیگر هم شرکت
می کردیم، مثلاً دو برادری را که در رودبارسرای پونل ترور کرده بودند تا
آنجا رفتیم و در مراسمشان شرکت کردیم.
پدر: وقتی شهدا را می آوردند همه ناراحت می شدند، یادم نیست شهید نادری یا
کدام یکی از شهدا را آورده بودند که تا چند ماه همه ناراحت بودند، حتی یک
از افرادی که معروف بود میانه خوبی با انقلاب ندارد وقتی به او گفتند فلانی
شهید شده است خیلی ناراحت شد، یک سیگار روشن کرد و کشید و قدم می زد.
مادر: یک بار با دختر بزرگم که آن زمان کوچک ولی خیلی تپل بود به بازار
رفته بودم، توی راه دخترم را کول می کردم، موقع برگشت مقداری که از شهر
بیرون آمدم گفتند آزاده ها دارند می آیند، برگشتم و به سمت جاده ورودی شهر
رفتم، آزاده هایی که بیشترمال روستاهایی مثل «نیلاش» و اینها بودند سوار
مینی بوس برای مردم دست تکان می دادند.
پاورقی:
[1] «سید ناصر، پنج شنبه شده، بیا برای ما خرید کن.» در شاندرمن از قدیم الایام پنج شنبه ها بازار هفتگی برقرار است و مردم روستایی معمولاً خریدهای یک هفته شان را در این روز انجام می دهند.
[2] شهید شیرینقلی بنداد، از شهدای روستای سیاهمرد بخش شاندرمن.
[3] برداشت برنج مستلزم هوای آفتابی است تا برنج های درو شده زود خشک شوند، ضمن اینکه برنج درو شده اگر باران بخورد ضعیف و کم کیفیت می شود.
[4] برگ یکی از درختان خودرو در گیلان که خاصیت التیام دارد.
پی نوشت:
+ نمی دانم چه رمزی بود که یک روز بعد از پیاده کردن این مطالب، فیلم سینمایی «شیار 143» اثر ماندگار نرگس آبیار را در جشنواره مقاومت دیدم. واقعاً این روزشماری هایی که از بهمن پارسال برای دیدن این فیلم داشتم به جا بود، واقعاً چه فیلم زیبایی و چه روایت دلنشین و مبتنی بر واقعیتی. برای اولین بار وقتی فیلم تمام شده بود چند دقیقه فقط داشتم گریه می کردم ولی حیف که باید از سالن سینما بیرون می رفتیم. و چه بازی قشنگی کرده «مریلا زارعی» در این فیلم. امیدوارم قسمتتان شود حتماً این فیلم را ببینید. من قطعاً با شروع اکران در سینماها یکبار دیگر آن را خواهم دید.
+ این خاطرات درباره کسی بود که فقط شش ماه، آن هم به صورت سرباز در جبهه بود و آخرش هم سالم برگشته بود، خیلی از ماها در جمعمان چنین افرادی داریم و می توانیم خاطراتشان را بگیریم.
+ مقام معظم رهبری: همه جنگ، داخل جبههها نیست. بسیاری از مسائل جنگ، داخل خانههاست؛ در راههاست؛ داخل دلهاست؛ در مجموعههای تصمیمگیری است؛ در مجامع بینالمللی است... اینها کجا و در کدامیک از این آثار هنری ما درست تبیین و تشریح شده است؟
+ فیلم «خانه ای کنار ابرها» را هم دیدم. آن هم خیلی زیبا بود، مطلبی درباره اش نوشته ام که باید وقت کنم و تایپش کنم. فکر می کنم حدود یکی دو ماه دیگر اکرانهای سینمایی اش شروع می شود.
+ دوست دارم مطالبم را نقد کنید، هم فرمی و هم محتوایی. به قول وحید جلیلی نقد حتی از آموزش هم مهم تر است. اگر جایی بد و مبهم نوشته ام تذکر دهید، اگر از جایی خوشتان آمد بگویید. اگر نوشته هایم به لعنت خدا هم نمی ارزد باز بگویید.
منبع: وبلاگ قیام نو